رادين رادين ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

نی نی آزی و بابا منصور

رادین در 3 سالگی

سلام گلم عشق مامان پسر خوبم. خیلی بزرگ شدی عزیزم خیلیییییییییییییییییییییی از وقتی که برات ننوشتم تا الان خیلی بزرگ شدی زود اونقدر که باورم نمی شه داری انگلیسی یاد می گیری خیلی به زبانهای  مختلف علاقه داری قدرت گیراییت توی آموزش بالاست نقاشی نوشتن کامپیوتر و .... روانشانسی هم خیلی خوب می فهمی و بلدی ارتباط عمومی بالایی داری دوست دارم با این همه قدرت پسرم ایندهی خوبی داشته باشی حیفه روزات بی فایده بگذره. خیلی شیطون و فضول هم شدی . مامان دیگه قول می دم همیشه برات بنویسم از همه چییییییییییییییی
19 آبان 1394

تقدیم به فرزندم رادین

زود بزرگ نشو مادر.کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را!   زود بزرگ نشو فرزندم قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام. آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هر چه جلوتر می روی همه چیز تندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی. الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش، یک قدم، دو قدم، ولی زود بزرگ نشو مادر. آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. آن سوی سن و سال خبری نیست. کو...
19 آبان 1394

نامه خواندنی و غم انگیز پدر و مادر به فرزند خود

فرزندم وقتی من پیر میشوم امیدوارم من را درک کنی و با من صبور باشی اگر بشقابی را شکستم یا سوپ را روی میز ریختم به این دلیل است که قدرت بینایی من کم شده است امیدوارم در آن شرایط روی من فریاد نکشی افراد پیر خیلی حساس هستند خیلی افسرده و غمگین میشوند وقتی که  . . . .   برای خواندن ادامه و متن کامل به ادامه مطلب بروید  . . .       فرزندم وقتی من پیر میشوم امیدوارم من را درک کنی و با من صبور باشی اگر بشقابی را شکستم یا سوپ را روی میز ریختم به این دلیل است که قدرت بینایی من کم شده است امیدوارم در آن شرایط روی من فریاد نکشی افراد پیر خیلی حساس هستند خیلی افسرده و غمگین میشوند وقتی که رویشان فریاد میکشید وقتی قدرت شنو...
19 آبان 1394

نامه ی یک مادر به پسرش

پسر عزیزم ،عشق من ،قلب من می خواهم تا آنجایی که یادم می آید از خاطرات خودم باتو برایت بنویسم ،از زمانی که متولد شدی لحظه به لحظه با هم بودیم،هر جا می رفتم تو را مانند پاره ای از وجودم با خودم می بردم ،تب می کردی تب می کردم،مریض می شدی مریض می شدم،تشنگی و گشنگی تو راحس می کردم،هر کاری که دوست داشتی به بهترین شکل برایت انجام می دادم،از معلم اسکیت وزبان وشنا از همه کمک می گرفتم که تو همه چیز بلد باشی و احساس شایستگی کنی و از کسی چیزی کم نداشته باشی.نفسم به نفس تو بودوقتی خودت احساس تنهایی کردی و گفتی چرا دوستانم برادر یا خوهر دارند فقط به خاطر تو از خدا خواستم یک فرزند دیگر به ما بدهد و در زمانی که باردار بودم وقتی برای مسابقه ی کاراته به کردس...
19 آبان 1394
1